به محل زندگیاش در محله سناباد میروم. با روی خوش به استقبالمان میآید. مجتبی بحرینی جانباز و آزادهای است که از شواهد پیداست خیلی اهل بریز و بپاش نیست. با خانهای ساده و به دور از هرگونه تجملات و ریا روبهرو میشوم.
بحرینی متولد 1342 در مشهد است. او در خانوادهای با 6فرزند رشد کرده و انگیزه اصلی برای حضورش در جبهه، تشویقهای پدرش بوده است. اکنون در بارگاه منور رضوی خدمت میکند و زندگیاش را وقف مردمی کرده که به گفته خودش به خاطر آنها و دفاع از انقلاب و اسلام سالها بدون هیچ بیمی در مقابل دشمنان قرار گرفته است.
مجتبی بحرینی سختیهای زیادی کشیده است که این امر از لرزش صدا و خیس شدن چشمانش در یادآوری خاطرات گذشته کاملا مشهود است. او اینگونه شروع میکند: پدرم در مغازهای لوازم کامیون میفروخت و من نیز همراه او دراین کار فعالیت داشتم.
پس از انقلاب، در زمانی که مستکبران به کشورمان حمله کردند و از خاک عراق وارد ایران شدند، تصمیم گرفتم بنا به احساس وظیفهای که در خودم حس میکردم، به جبهه بروم و از میهنم دفاع کنم، اما آن زمان هنوز به سن خدمت سربازی هم نرسیده بودم.
یادم میآید 15روز از شروع جنگ میگذشت که مسجد کرامت واقع در چهارراه شهدا نیروهای بسیجی را برای اعزام به جبهه ثبتنام و جمعآوری میکرد. وقتی مراجعه کردم، مرا قبول نکردند و گفتند: سن تو کم است! اما من که کمر همت بسته بودم تا به هر قیمتی که شده برای دفاع از کشور و انقلاب به جبهه بروم به صورت انفرادی به شادگان آبادان رفتم.
نیروهای مستقر نیز قصد داشتند مرا برگردانند که فرار کردم و به سمت جبهههای غربی رفتم. در آنجا ماندگار شدم و همراه با دیگران با شور و هیجان خاصی در مقابل دشمن ایستادگی کردیم. دشمن به بخشی از خاک ایران تعدی کرده بود اما ما با وجود اینکه بسیجی بودیم و تسلیحات نظامی کمی در اختیار داشتیم، توانستیم آن قسمت را پس بگیریم.
به یاد دارم در عملیات «بازوی ولایت فقیه» در دشت پل ذهاب و قصر شیرین شرکت داشتم. هنگام عملیات از دامنه کوه بالا میرفتیم که ناگهان به نظرم آمد که دشت در حال حرکت است. دقت که کردم، متوجه شدم تعداد زیادی تانک است. آنقدر تانک آمده بود که خودشان در ترافیک هم گیر کرده بودند و نمیتوانستند درست حرکت کنند.
آنقدر تانک آمده بود که خودشان در ترافیک هم گیر کرده بودند و نمیتوانستند درست حرکت کنند
آمار بعد از عملیات نشان میداد که تعداد آنها، حدود 300 تانک بود. این آمار، غیرقابل باور محسوب میشد زیرا در تمام بخشهای نظامی دنیا هر لشکری یک گردان زرهی با حدود 30 تا 40 تانک دارد! تصور کنید دشمن با چه خیالی به سراغ اشغال خاک ایران آمده بود که چنین لشکری را در دشت به راه انداخته بود.
با رعبی که خداوند در دل دشمن انداخت و با دفاع نیروهای حاضر توانستیم بر آنها غلبه کنیم. بسیجی جوانی که یارانش شهید شده بودند، آنقدر به تنهایی آرپیچی زده بود که از گوشهایش خون میریخت و این نهایت ایستادگی یک رزمنده در مقابل استکبار را نشان میدهد. همین مقاومتها سبب شد دشمن با آن همه تانکی که راهی کرده بود، عقبنشینی کند. البته شهید شیرودی که از نیروهای ارزشی، نظامی و مکتبی ما بودند در همین عملیات به شهادت رسیدند.
بعد از 11ماه برای مرخصی به مشهد آمدم. از قبل درخواست عضویت در سپاه را داده بودم که طی برگزاری آخرین مصاحبه، پذیرفته و در سپاه مشغول به فعالیت شدم. در بخش اطلاعات عملیات سپاه مشهد خدمت میکردم که درخواست اعزام به جبهه را دادم.
ع3 ماه حضورم در جبهه با عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر مصادف شد و در نهایت هنگامی که در پاسگاه مرزی حسینیه واقع در شلمچه به دفاع و جنگ مشغول بودم اسیر شدم. در اطراف پاسگاه مرزی حسینیه، عراق 3 لشکر مکانیزه زرهی با هدف پس گرفتن خرمشهر از ایران مستقر کرده بود.
ما هم با 3 گردان وارد عملیات شدیم تا آنها را سرگرم کنیم که این لشکرها نتوانند به سمت خرمشهر حرکت کنند و حادثه بدی را رقم بزنند اما متأسفانه به دلیل ناهماهنگی به وجود آمده این 3گردان نتوانستند به هم برسند.
آتش دشمن خیلی سنگین بود. لشکر زرهی آنها به قدری قوی بود که تصورش هم خارج از ذهن به نظر میرسید. به تعداد هر نفر از نیروهای ما، یک تانک داشتند. وقتی من بالای خاکریز رسیدم و آن تانکها را دیدم، گفتم:«یا حضرت ابالفضل(ع)، چه خبره اینهمه تانک!» عملیات از اذان صبح تا ساعت 11ظهر به طول انجامید.
دو گردان به دلیل شدت حملات مجبور شدند عقبنشینی کنند اما ما خیلی جلو رفته و به خاکریز رسیده بودیم. بسیاری از بچهها شهید شدند. در تاریخ شلمچه تأکید شده است که بیشترین شهید را در این منطقه داشتهایم. حدود8 نفر در خاکریز باقی مانده بودیم. دشمن خیلی به ما نزدیک شده بود. هیچ نیروی پشتیبانی هم به دلیل اینکه دشمن آنها را میزد به ما نرسید و راه بسته شده بود.
ما اصلا فکر عقبنشینی هم به سرمان نزد و همگی قصد داشتیم تا پای جان مقاومت کنیم زیرا شور انقلابی در ما وجود داشت. همان موقع بود که من هم همانند دیگر همرزمهایم مجروح شدم و موج حملات به کمر و پاهایم ضربه زد اما بازهم میجنگیدیم تا اینکه به اسارت درآمدیم. دشمن هنگامی که ما 8 نفر را به اسارت میبرد در مسیر، خیلی از ما پذیرایی کرد.
میگفتند: «شما چطور با اینکه تانکهای ما بالای سرتان بودند، بازهم مقاومت میکردید؟» ما را به پشت خط منتقل کردند و در پادگان نخلستان با آزار و اذیت فراوان مورد بازجویی قرار دادند. نکته جالب این بود که آن لشکر عظیم، از ما 8 نفر به شدت وحشت داشت این در صورتی بود که همگی ما سن و سال کمی داشتیم. من آن زمان 18 ساله بودم و شاید بزرگترین فرد در میانمان 21سال داشت.
دائم از ما میپرسیدند، چرا به ما حمله کردید؟ و ما پاسخ دادیم: «شما به ما حمله کردید و قصد تجاوز به کشورمان را داشتید، ما فقط دفاع کردیم!» متأسفانه برای نخستین بار منافقین را دیدیم که به عنوان مترجم و بازجو با عراقیها همکاری میکردند. قبل از آن در تاریکی بسیار ما را کتک زدند که چون قرار بود برای بازجویی برویم رعبی در دل ما ایجاد کنند که حرف بزنیم اما به آنها میخندیدم و میگفتیم: «چطور با این همه تسلیحات نظامی از ما چند نفر بسیجی میترسید و وحشت دارید؟»
میگفتیم: چطور با این همه تسلیحات نظامی از ما چند نفر بسیجی میترسید و وحشت دارید؟
شب بعد ما را به پادگان نیروی هوایی بصره بردند و 6روز آنجا بودیم و سپس به مدت 9روز به ساواک بغداد منتقل شدیم و آنجا ما را نگه داشتند. آن مدت بر من خیلی سخت گذشت. به جرئت میتوانم بگویم تمام مدت 8 سال و 3 ماه اسارتم به یک طرف و چند روز اسارت در ساختمان استخبارات بغداد در طرف دیگر! چشمانمان را میبستند و ناگهان باران مشت و لگد به سر و صورت و بدن ما برخورد میکرد و چون نمیدیدیم، نمیتوانستیم عکسالعملی نشان دهیم.
پس از آن ما را به اردوگاه رُمادی(اردوگاه اسرا در نزدیک بغداد) منتقل کردند. این اردوگاه حدود 3هزار نفر اسیر داشت. یک ماه آنجا بودیم. بعد از یک ماه نصف اسرای جدید را به موصل بردند. موصل چند اردوگاه داشت. اردوگاه شماره1 ، 2، 3 و 4 پادگانهای قدیمیای بود که میگفتند زمانی که عراق مستعمره بوده، ساخته شدهاند. مدتی را در اردوگاه شماره 1 گذراندیم اما چون تعداد اسرا زیاد و امکانات کم بود ما را به اردوگاه شماره2 بردند.این اردوگاه حدود 2هزارنفر اسیر داشت.
یکسال آنجا بودیم که حدود 500 نفر از افراد را به عنوان خرابکارهای اسرا به اردوگاه شماره3 انتقال دادند. در آنجا 700 نفر بودیم و حدود 5 سال را نیز در این اردوگاه گذراندیم. از جمله دستاوردهای ما در این اردوگاه همجواری با حاجآقا ابوترابی و حاجآقا جمشیدی بود.
حاجی ابوترابی همیشه میگفت: «اسرا، یادگاران و امانتهای مردم ایران هستند و باید سالم برگردند.» قبل از ورود حاجآقا ابوترابی، اسرا وضعیت مناسبی نداشتند، روحیه تضعیف شدهای داشتند که سبب درگیری میان آنها میشد. اما با حضور حاج آقا قوانین خوبی برای اسرا تبیین و اوضاع آشفته اردوگاهها آرام شد.
او پیامی بر نظم اردوگاه صادر کرد و از طرفی دشمن هم به دلیل اینکه حاجی تسلط کافی بر اسرا داشت و به نوعی رهبر اسرا محسوب میشد هر ازگاهی او را به یک اردوگاه میفرستاد تا فضای موجود را تغییر دهد و بسامان کند.
ابوترابی فقیه عالمی بود که تمام دوران زندگیاش را در راه مبارزه و جهاد گذرانده بود؛ به موضوعات دینی و قرآنی تسلط داشت به همین دلیل اسرا را به سمت یادگیری قرآن و نهجالبلاغه هدایت میکرد. او همچنین راهکارهایی را به اسرا ارائه میداد تا دشمن نتواند در دوره اسارت بر آنها چیره شود.
در طول سالهای آخر اسارت فضای حاکم بر اردوگاه به شکلی تغییر کرد که هنگام بازدید نمایندههای صلیب سرخ از اردوگاه، یکی از دکترها گفته بود: «اینجا جو زیبایی دارد که گویا تعدادی از انسانهای زاهد و خوب در کنار هم زندگی میکنند. ای کاش تمام اسرا اینگونه بودند».
آنها مدتی از بالا به رفتار و تفکر اسرا دقت میکردند تا دلیل وجود چنین فضایی را دریابند. فضای معنوی موجود در اردوگاه به گونهای واضح بود که ایثار، انفاق، از خودگذشتگی و همزیستی مسالمتآمیز و برادرانه کاملا حس میشد.
دوره اسارت باوجود همه سختیهایی که داشت با مقاومت و پایداری شیرینی همراه بود که 99درصد اسرا پس از گذشت سالها، هنوز هم وقتی یاد آن روزها میافتند، لبخند میزنند و میگویند: «یادش بخیر!»
زمانی که در چنگال دشمن اسیر بودیم با شرایط بهداشتی زیر صفر روبهرو شدیم که اگر خودمان به فکر خودمان نبودیم، دشمن برای ما کاری نمیکرد. البته اتاقک کوچکی با نام درمانگاه در اردوگاه وجود داشت. هر از گاهی طبیبی میآمد و میرفت که به ««دکتر سجّینی» معروف بود. سجین به معنای زندان است. تجویز این پزشک برای هر دردی، زندان انفرادی همراه با اعمال شاقّه بود.
به قول خودش روش درمانی جدیدی ارائه میداد. یا به طور مثال دکتری بود که درون کپسولها، تاید میریخت تا اسیر حالش وخیمتر شود. در هرصورت تمام تلاش خود را میکردند که شکنجه بدهند و لذت ببرند اما اسیر را زنده نگه میداشتند که بتوانند در مقابل دریافت اسرای خود آنها را به ایران برگردانند.
ناگفته نماند بیماران حاد را به بیمارستان منتقل میکردند اما همانطور که اسیر روی تخت بیمارستان بود با چوپ به سرو صورت او میزدند. یکی از اسرا پایش شکسته بود. او را به بیمارستان بردند. در هنگام برگشت رادیوی کوچکی از دشمن را برداشته بود و با وجود دردی که داشت آن را درون گچ پایش جاسازی کرده بود و به اردوگاه آورد.
اسرا درون خوابگاه به وسایل ارتباط جمعی دسترسی نداشتند. به همین دلیل شایعات فراوانی در میان آنها موج میزد. از طرفی دشمن با ارائه اخبار غلط و ضد و نقیض سعی در تضعیف روحیه اسیران داشت. این رادیو کورسوی امیدی برای ما محسوب میشد زیرا دسترسی به اخبار صحیح ، اسرا را دلخوش میکرد.
شبانه یک نفر نوبتی با رعایت تدابیر امنیتی، زیر پتو میرفت و اخبار رادیو را مینوشت و روز بعد اخبار میان اسیران دست به دست میشد تا همگی از اوضاع و احوال جنگ با خبر باشند. این کار ریسک زیادی داشت من نیز یکی از همین افراد خبرنویس بودم زیرا اگر دشمن متوجه میشد، قطعا حکمش اعدام در شرایط سخت بود.
داشتن قلم حکم داشتن سلاح را داشت و به همین دلیل ممنوع بود. اسرا از زغال، مداد درست کرده بودند و با خیس کردن کارتنهای موادغذایی، آنها را ورق ورق و خشک کرده و به عنوان کاغذ استفاده میکردند.
شبانه یک نفر نوبتی با رعایت تدابیر امنیتی، زیر پتو میرفت و اخبار رادیو را مینوشت و روز بعد اخبار میان اسیران دست به دست میشد
در کنار تمام نظارتهایی که بر اسرا انجام میشد، کلاسهای سوادآموزی و ترجمه لفظی قرآن هم برگزار میشد. دو نگهبان دورتادور اردوگاه را میچرخیدند. یکی از اسرا جلو در میایستاد و زمان نزدیک شدن آنها را اعلام میکرد.
در فاصله رفت و برگشت آنها بچهها در قالب گروههایی دور هم جمع میشدند و کلاس برگزار میشد و سپس سریع متفرق میشدند زیرا تجمع بیش از 2نفر ممنوع بود اما در همان شرایط سخت خیلی از افراد به زبانهای مختلفی شامل فرانسه، انگلیسی، عربی و... مسلط شدند و حتی وضعیت اردوگاهها را به 5زبان مختلف مینوشتند و به نمایندگان صلیب سرخ میدادند.
در آنجا خوراک مناسبی نداشتیم. جیره غذایی ما دو وعده در طول شبانهروز بود. گوشتهایی که برای غذای ما استفاده میشد، گوشتهای یخی برزیلی 30 تا 50 سال قبل بود. نصف بیشتر آنها سیاه شده بود و به واسطه مصرف آنها به انواع بیماریها مبتلا میشدیم.
کمسن و سالترین اسیر اردوگاه پسری 10 ساله به نام علیرضا بود که به همراه پدرش برای دفاع از کشور عازم جبهه شده و در نهایت اسیر شده بودند. در ابتدا نگذاشتند که دشمن بفهمد با هم نسبتی دارند زیرا شکنجههایشان بیشتر میشد اما کمکم این موضوع لو رفت.
یکی از تلخترین خاطراتم برمیگردد به همین کودک! آنهم زمانی که پدرش را جلو چشمانش به شکل وحشیانهای کتک میزدند و آن پسر کاری از دستش برنمیآمد و فقط غصه میخورد. یکی دیگر از اتفاقات ناگوار این دوران، دستکاری نامههای ارسالی اسرا به خانوادههایشان توسط منافقین به عنوان مترجمان بود. منافقین دست خط بچهها را تقلید میکردند و خبرهای کذب را برای خانوادهها مینوشتند و میفرستادند که منجر به از هم پاشیدگی بنیان برخی از خانوادهها شد.
سال ششم اسارتم بود که خبر پذیرش قطعنامه منتشر شد اما حدود دو سال طول کشید که اسرا را تحویل بدهند. بالأخره 29مرداد سال 69 پس از تبادل اسرای ایران و عراق وارد ایران شدم. دروغ نیست اگر بگویم خوشحال بودم ولی نهآنقدر که ذوق کنم. فقط از پایان جنگ شاد بودم که دیگر برای مردمم آسیبی ندارد و من هم در انجام وظیفهام شکست نخورده بودم.
قبل از رفتنم خانواده اصرار داشتند که ازدواج کنم اما همیشه به مادرم میگفتم: «تا زمانی که تکلیفی بر دوش دارم به این موضوع اصلا فکر هم نمیکنم. من ترجیح میدهم با جبهه و جنگ ازدواج کنم.» اما پس از بازگشتم از اسارت، بالأخره در 27سالگی ازدواج کردم که ماحصل آن دو فرزند دختر و پسر است. آن زمان فعالیتم در سپاه را ادامه دادم تا اینکه در سال81 خیلی زود به خط بازنشستگی رسیدم و به جمع بازنشستگان پیوستم. با وجود این خودم را بازنشست نکردم و به فعالیتهای اجتماعی آزاد مشغول شدم.
در زندگیام چندین نعمت برای خودم برشمردم که مهمترین آنها حضور امام خمینی(ره)، انقلاب، جبهه و جنگ و در نهایت اسارت است. امام آگاه به زمان با انقلاب ما را از ضلالت و گمراهی دوران قبل از انقلاب نجات داد.
دوران جنگ، دفاع و اسارت هم درسهای زیادی به من داد و مرا ساخت. در این دوران مقاومت و پایداری، آشنایی با مفاهیم قرآن و نهجالبلاغه و نحوه زیست اسلامی و معنوی را فرا گرفتم که بهشدت در زندگی روزمره من تأثیر گذاشتند.
اگر دشمن بخواهد، دست به حرکتی علیه کشورم بزند، بازهم تا حد توانم در مقابلش میایستم و اجازه نمیدهم به خاک کشورم تعدی شود. درحال حاضر وضعیت نظامی و دفاعی کشور ما آنقدر قوی شده است که دشمن حتی نمیتواند فکر حمله را بکند و ما تمامش را مدیون نعمت بزرگ انقلاب هستیم.